دیشب بعد از کار رفتیم خرید، تعداد کیسه ها اینقدر زیاد بود که دو نفری دو بار با آسانسور رفتیم و اومدیم تا جابه جاشون کنیم، هنوز اولین دکمه ی مانتوم رو باز نکرده بودم که مرتضی زنگ زد و گفت دارن میان خونه مون، خریدا رو بردیم توی اتاق عقبی. چایی درست کردیم و سبد میوه و یه کم تنقلات چیدیم روی میز و لباس عوض کردیم تا مهمونها برسن، فرصتی برای شام خوردن نبود. مرتضی و شکوفه از ساعت 10 تا یک و نیم پیشمون بودن، توی این سه ساعت از دست مرتضی و خاطره ی 17 نفر مهمونی که اصلا حسین جنس غمش فرق می کند...
زمین رو گاز می گرفتیم
برگ هاش می ریخت و سرشاخه هاش خشک شده بود...
رو ,مرتضی ,کردیم ,توی ,ساعت ,ی ,مرتضی و ,برسن، فرصتی ,فرصتی برای ,مهمونها برسن، ,برای شام
درباره این سایت